رخت بر بستن نزدیک است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :1
کل بازدید :13147
تعداد کل یاداشته ها : 34
03/12/24
8:21 ص

 

 

 

                        

 

 

 

در تب و تاب رفتنم، به فکر راهی شدنم
تو ای همیشه همسفر، مرا شناختی تو اگر

مرا پس از من بنویس، به هر کس از من بنویس
ای تو هوای هر نفس، هر نفس از من بنویس

مرا به دنیا بنویس، همیشه تنها بنویس
به آب و خاک، آتش و باد، برای فردا بنویس

تو جان من باش و بگو، به یاد من باش و بگو
میلاد من باش و بگو، جانان من باش و بگو

نفس اگر امان نداد، روی خوشی نشان نداد
رفت و دوباره برنگشت، مرا دوباره جان نداد

دست و زبان من تو باش، نامه رسان من تو باش
حافظه تبار من، نام و نشان من تو باش

بگو حکایت مرا، قصه هجرت مرا
توشه ای از غزل ببخش، راه زیارت مرا

تو جان من باش و بگو، جانان من باش و بگو
به یاد من باش و بگو، میلاد من باش و بگو

نفس اگر توان نداد، مرا دوباره جان نداد
به این همیشه ناتمام، زمان اگر امان نداد

تو جان من باش و بگو، زبان من باش و بگو
بر سر گلدسته عشق، اذان من باش و بگو

بگو که مثل من کسی، به پای عشق سر نداد
از آن سوی آبی آب، خبر نشد خبر نداد

تو جان من باش و بگو، به یاد من باش و بگو
میلاد من باش و بگو، جانان من باش و بگو….

          

 


  
  
 

تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...

 

 

تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...

 

 

 تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...

 

 

 و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...

 

 

افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ...

 

 

 و حتی ساده مثل سادگی هایم ! من ماندم و یک عمر خاطره ...

 

 

 و حتی باور نکردم این بریدن را ...

 

 

کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !

 

 

کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...

 

 

 

 

 

 

 

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !

 

 

 به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !

 

 

به حرمت بوسه هایمان ! نه !

 

 

 تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

 

 

 قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !

 

 

 قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

 

 

 

 

 


  
  

 

 

آنان که محیط فضل و آداب شدند

 در جمع کمال شمع اصحاب شدند

 ره زین شب تاریک نبردند به روز

 گفتند فسانه ای و در خواب شدند !

 

عزیزم بده عون لبت رو ببینم: نه عیبه مردم دارند می بینند:

 

خوب مردم هم اینکارو میکنند.

 

                                   


  
  

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم......

 

تنهائی را دوست دارم چون بی وفا نیست

 

تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام

 

تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغی درآن نیست

 

تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست

 

تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم گریست وهیچ کس اشکهایم را

نمیبیند

 

اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.

 

ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودنم 

   است..