با خودزمزمه کرد :خدایا با من حرف بزن وپرنده ای آواز خواند ولی او آنرا نشنید او با صدایی بلند گفت:
خدایا با من حرف بزن ورعدی در آسمان غرید ولی او به آن گوش نکرد اطرافش را نگاه کرد وگفت: خدایا
بگذار من تو را ببینم وستاره ای درخشید ولی او آنرا ندید او فریاد زد خدایا معجزه ای بمن نشان بده و
نوزادی در همسایگی او بدنیا آمد ولی او نفهمید اینبار با ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا من را لمس
کن بگذار بدانم تو اینجا هستی پس خدا نزدیک شد واورا لمس کرد اما او پروانه ای را از روی صورتش پس
زد وبی توجه براه خود ادامه داد.
**************
گر چه میدانم مال من نخواهی شد
همچنان از حالت چشمان تو مستم
گرچه میدانم که توخواهیشکست این عهد
وپیمان را همچنان من برسر پیمانمان هستم